چه بی صدا رفتی...
در غبار،نم گرفته چشمانم
هنوز گرده های آمدنت پیدا بود
ترهم،یک ترهم نکردی تو،که شاید این خسته نگاهش را
به جای پای تو دوخته است
هنوز هم بی صدا وپرازسکوتم
از همان لحظه که رفتی ،دیگر حتی :از بهت رفتن تو خون دلم بند آمده!!
آخر توکه می دانستی نبض چشمانم توبودی
اینگونه رهایی ،نمی دانم شاید نظم دنیادر این است
گاه می گویم :خدا لعنت کند،خدالعنت کند!!
آن صدایی که نبض نگاهت رااز من بگیرد
هنوز در آغاز ایستاده ای
من پایان راهم!!!
پایان همان راهی که تو از آن برگشتی
وتو با هر صدایی نو،پراز آغازمی شوی ومن
باشنیدن هر نغمه ای از توپرازسکوت
این اشک های لعنتی هم دیگر برایم ناز می کنند
آنها هم از نبودن تو{استفاده}کرده اند
حال می فهمم رفتن تو بی صدا بود
ولی....
سکوت من پراز صداست
آه،آه،آه!!!
دیگر سنگ شده ام
نه اشکی ،نه حرفی ،نه نگاهی
نزدیکتربیابرای لحظه ای
شایداین سنگ هم روزی به کارت آید
نترس،ترس ازچه داری؟؟؟
آنچنان که من شکستم از تو،هیچ سنگی به گرد سنگ شدنم نمی رسد
حالا که می روی ،یادت باشد
اگر روزی با معشوق خود در بستری بودی
یادر جنگلی پراز درخت وچشمه خروشان
مواظب سنگ های اطرافش باش
می پرسی چرا؟!!
یادت رفت گفتم :که دیگر سنگ شده ام
شایدیکی از همان سنگی باشم
که از دست کودکی ،به شیشه اتاقی برخورد کند
که همان شب او در جای توخوابیده و باوی همبستر شده ای
وآن سنگ...
سر که نه،دلش رااز توبشکند...
یابه ناگاه در کنارچشمه ،سنگی زیر پایش گیرکند
واورا ازبه پای عشق توماندن در بیاورد
ترسیده ای؟؟!
نترس...
البته من ترس تورا باورندارم
آخر...
این عادت تو شده!!شکستن را می گویم
به سنگهای دور و برت نگاه کن
وای !وای ! وای !
وای به حال تو!!!
که نکندهمه آنها دل شکسته نگاه توباشند....
نظرات شما عزیزان: