داستان مترسک و کلاغ
عشق پنهانی ماه

داستان مترسک و کلاغ

 

توی یک دشت بزرگ ، مترسکی خانه داشت .
کارش این بود که مواظب محصول ها باشد تا یک وقت
پرنده ها غارتشان نکنند .
تو یکی از همین روزها، یک دفعه چشمش به کلاغی افتاد که گوشه
حصار نشسته بود و داشت نگاهش می کرد
. اخمی کرد و به خودش تکانی داد که بترسد و برود ولی کلاغ هنوز نشسته بود و نگاهش می کرد !
توی
نگاهش یک چیزی بود که مترسک نمی فهمید ؛
تو دلش آشوب شد ! نمی توانست بفهمد کلاغه چی می
خواهد ؟
شاید کمی گندم ، ولی ...
روزهای بعد
باز هم کلاغ همانجا می نشست
و به مترسک نگاه می کرد .
حالا دیگر دیدن کلاغ برای مترسک هم مهم
بود !
یک احساسی داشت ؛ یک احساس خاص که نمی فهمید چیه ؟!
به خودش گفت : « مگه میشه
اون ... !! » یک روز به خودش جرات داد
و صداش را بلند کرد و گفت : « آهای ... با توام ... می خوام
باهات
حرف بزنم ...
! » کلاغ خندید ؛


پر کشید و آمد روی شانه های مترسک نشست ؛ هنوز مترسک چیزی نپرسیده بود که
کلاغ شروع کرد به حرف زدن ! از خودش گفت ؛ از اینکه تنهاست ؛
از اینکه عاشق مترسکه و با
دیدنه اونه که زنده ست
!
مترسک
بیچاره چیزی نمانده بود پس بیفته !
باورش نمی شد بلاخره یکی پیدا شده که او را دوست داشته باشه و ازش
نترسه !
عشق را حس می کرد و این برایش لذت بخش بود .
کلاغ هر روز روی شانه های مترسک می
نشست و برایش حرف می زد طوری که مترسک حتی نمی فهمید کی شب می شود ؟ یک روز صدای تراکتور مزرعه دار
را
شنیدند ...
کلاغ
ترسید و پر زد و رفت بالا ... مترسک که تازه به خودش آمده بود
نگاهی به دور و اطرافش کرد تا
وقتی مزرعه دار می آید
همه چیز مرتب باشد که یک دفعه از تعجب خشکش زد ..........!!! اینجا
مزرعه ماست ؟
این همان مزرعه پرباری است که من مترسکش بودم ؟؟؟
باورش نمی شد ؛ از آن همه
محصول
حالا هیچی
نمانده بود ...
مرد مزرعه دار از راه رسید و به زمین خالی نگاه کرد ...
او هم باورش نمی شد ! نگاهش
به آسمان افتاد و کلاغ را دید که پرواز می کند ....
به مترسک نگاه کرد که سرش را از
خجالت پایین انداخته بود
...
لبخند
تلخی زد و گفت :
« اون حواست رو پرت می کرده تا کلاغ های دیگه همه محصول ها رو ببرند ؛
دیدی .... دیدی
گول خوردی ؟؟؟؟ »
حالا سالهاست که مترسک بیچاره گوشه انبار افتاده
و هر روز از صبح تا شب از لابه لای
دیواره
انبار به
آسمان چشم می دوزد
تا شاید یک بار دیگر آن کلاغ را ببنید


نکته : مواظب دل تنهایت
باش
چون عشق همیشه2روی سکه داره نگذار
سختی تنهایی دل مهربانت رو به باد دهد
به
یزدان که گر ما خرد داشتیم کجا این سرانجام بد داشتیم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 12:30 :: توسط : سارا

درباره وبلاگ
مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا... گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا... کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست... قطره شدم که راهی دریا کنی مرا... پیش طبیب آمده‌ام، درد می‌کشم... شاید قرار نیست مداوا کنی مرا... من آمدم که این گره ها وا شود همین!... اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا... حالا که فکر آخرتم را نمی­کنم... حق می­دهم که بنده دنیا کنی مرا... من، سالهاست میوه ی خوبی نداده‌ام... وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا... آقا برای تو نه ! برای خودم بد است... هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا... من گم شدم ؛ تو آینه‌ای گم نمی‌شوی... وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا... این بار با نگاه کریمانه‌ات ببین... شاید غلام خانه زهرا کنی مرا... اللهم عجل لولیک الفرج
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان غزلهای پریشان و آدرس zibaykhofteh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 197
بازدید دیروز : 56
بازدید هفته : 323
بازدید ماه : 615
بازدید کل : 106374
تعداد مطالب : 210
تعداد نظرات : 41
تعداد آنلاین : 1




سفارش کد بارشی


رفتـــ 25